شیون خواهران من بود و رقص خنجر میان کوهستان
ناگهان دستهای من لرزید خون چکید از دهان کوهستان
در سرم پیر مرد سوزن بان هی عوض می کند مسیرم را
با همین پاره سنگ می افتم مثل بختک به جان کوهستان
باد، هوهوی گرمِ لالایی، کودکی های من در آتش سوخت
تا در آغوش خود مرا خواباند فصل خرما پزان کوهستان
پدرم صخره ای پر از درد است ناگهان شانه هاش لرزیدند
قصه ی رفتن مرا آن شب تا شنید از زبان کوهستان
من خودم تشنه ام به خون خودم از خودم می گریزم اما باز
هر کجا می روم رفیقانم میدهندم نشان ِ کوهستان...
.
.
.
نظرات شما عزیزان: